نوشته شده توسط : رها

سلام من رهام توی زندگیم سختی های زیادی کشیدم هدفم ازساختن این وبلاگ اینه که مشکلات و درد ل هامو توش بنویسم شاید کسی به دور از تمسخر وواقعا از روی انسانیت کمکم کرد.

من توی یه روستای یکی از اون شهر های دور افتاده به دنیا اومدم بچه ی آخرموچندتاداداش بزرگتر از خودم دارم یه بابای بی عرضه ویه مامان ساده هم دارم تا چند سالگی توی همون روستا بودیم بعدش به اصطلاح اومدیم شهر اونم چه شهری هممون توی یه زیر زمین زندگی میکردیم بابام همیشه به مادرم سوء زن داشت مامانم همیشه به جرم نکرده تا سر حد مرگ ازبابام کتک میخورد همین طورهم داداشام

بالاخره مااز یه روستای دور افتاده اومدیم به شهر اونم شهری که دست کمی از دهات نداشت پیش فامیلایی که چشم دیدن آدم رونداشند من هفت سالم شد همه ی دوستام رفتند مدرسه ولی اصلا هیچکس حواصش هم به من نبود وقتی دوستام میرفتن به مدرسه من جلوی در وایمیستادمو تماشاشون میکردم از ته دل حسرت میخوردم یه سال گذشت دوباره دوستام رفتند مدرسه منهنوز هم حسرت شون رو میخوردم یه روز پامو کردم توی یه کفشو گفتم باید منو مدرسه ثبت نام کنید چند روز چیزی نخوردم البته توی خونه ی ما چیزی هم واسه ی خوردن پیدا میشد بعد از یکی دوماه که از مدرسه ها گذشته بود بالاخرا باهزار جور گریه والتماس ثبت نامم کردن



:: بازدید از این مطلب : 621
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 آذر 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد